سفرنامه 11

سلام


نه از زیارت نوشتن کار منه، و نه اگه بنویسم حق مطلب ادا میشه. پس دعا می کنم نصیبتون بشه. آمین

هر چند سخت، ولی بعد از زیارت و نماز برگشتیم هتل. تو مسیر که از بازار رد می شدیم، از موکب ها صدای روضه خونی و بعضی هم سینه زنی میومد. بعضی از موکب ها هم داشتن شام میدادن. چه  صفایی داشت. یه پیرمرد عراقی دم در موکب وایساده بود و داشت با یه دونه فنجون، یه ملت رو قهوه می داد. اونم از نوع بسیااار غلیظش. یعنی یه قطرش رو میشد با یه لیوان آب قاطی کرد.من و آقای ابول مشهدی رفتیم و دوتا فنجون قهوه زدیم بر بدن. دوستانی که اعتقاد داشتن غیر بهداشتیه میل نکردن. ما که زیاد پابند این مسائل نبودیم. 

از اونجایی که بنده معتقدم زیارت باید تو اوج تموم بشه. عادت ندارم زیاد تو حرم بمونم. برا همین بعد از شام به همراه خانم نشستیم تو اتاق و مشغول خوندن دعا شدیم. حالا نپرسید چه دعایی. استراتژی اعتقادی من اینه هر جا حال هردعایی رو داشتی بخون. البته منکر خاصیت دعاها در زمان های خاصشون نیستما، ولی اینجوری برام دلنشین تره.

چه حال ملکوتی بود به قول دوستان. حدیث کساء با بک گراند گنبد خوشگل که از پنجره پیدا بود و موسیقی متن هم برعهده موکبایی بود که دورتا دور هتل بودن. نمی دونم کی خوابم برد، ولی تا جایی که یادم میاد تا ساعت 2 بامداد از موکبی که کنارمون بود نواهای خوبی میومد. نمیدونم چی میخوند فقط میدونم خیلی به دلم نشست.

از عجایب این سفراین بود که بدون استثناء یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار بودیم. شاید چون همش استرس اینو داشتیم که همه نمازامونو تو حرم بخونیم. به قول بابام "اگه عشق نماز داشته باشی همیشه قبل از اذون بیداری. شما عاشق نماز نیستید"  آره خدائیش عاشق نماز نشدیم هنوز...

بعد اززیارت و نماز با صفای صبح. مراسم بعثه رهبری که شامل سخنرانی و سینه زنی بود،در حرم برگزار شد. بعد از مراسم آقای ابول مشهدی محتویات! تمام حجره های داخل صحن رو معرفی کردند. اعم از علامه حلی، مقدس اردبیلی، شیخ مرتضی انصاری، ملااحمد نراقی، شیخ عباس قمی (ره) و.... .

کم کم خورشید داشت سرک می کشید و ما برای اولین بار طلوع نجف رو دیدیم.

به هتل برگشتیم و صبحونه نوش جان کردیم. معمولا آقای ابول مشهدی از این فرصت استفاده می کردن که برنامه ها رو یادآوری کنند. چون تنها جایی که هممون با هم بودیم وقت بر بدن زدن بود. برنامه این بود که بعد از ناهار و استراحت به زیارت میثم تمار و مسلم بن عقیل و اعمال مسجد کوفه و... می ریم. 

ادامه دارد...


-------------------------

پ.ن: دوستان اگه فکر می کنید نکاتی لازمه و من ذکر نکردم یادآوری کنید، چون خدائیش من دارم سی درصد کل سفرنامه رو می نویسم. به هر حال مشغول الذمه اید اگه نگید.


سفرنامه 10

سلام


از اونجایی که پستا داره به سمت احساسی میره(و بنده قصد همچین کاری نداشتم.) سعی می کنم فقط سیر روایی داشته باشه نوشته ها.

ته بازار 3-4 سرباز عراقی با لباسیای لجنی البته به رنگ آبی و سورمه ای وایساده بودن و تفتیش می کردن. خانما از سمت چپ و آقایون از سمت راست. بعد از تفتیش حدود 10 قدم جلوتر به خوبی حرم پیدا بود. همه یه جا جمع شدیم که آقای فراهانی برامون صحبت کنن. چند کلام ایشون و چند کلام آقای ابول مشهدی، و بعدش بغضی که ترکید و سینه زنی با مخلفات اشک و قدم زنان به سمت امیر عشق.

بعد از رسیدن به درب ورودی، آقای ابول مشهدی خانم ها رو راهنمایی کردن و بیشتر به جوون تر ها که حافظه نسبتا بهتری(به آقایون که نمیرسن) داشتن مسیر رو یادآوری کردن و بعد به همراه ما به سمت کفشداری ها رفتیم. تو کل سفر من و ایشون جایی نبود که موبایلمونو نیاریم. البته به موبایل بنده دوربین رو هم اضافه کنید. به همین دلیل موبایل ایشون و خودم رو بردم الأمانات للرجال. و بعدشم تحویل کفش ها و تفتیش شدن و....

چیزی که می خوام بگم رو، اونایی که زیارت های مختلف رفتن خوب درک میکنن. جایی از حرم وایسی که مستقیم از بین درب ها ضریح رو ببینی. این حس زیبا رو کربلا بیشتر تجربه کردم. نجف هم موقع ورود از درب بازار وارد می شدیم که مستقیم به ضریح باز می شد.....

همه وارد شدن، ولی من نتونستم.

یا باید سرمو زیر مینداختم و میرفتم(که چشم برداشتن از اون ابهت محض، محال بود)، یا باید چشم می دوختم و محو تماشا میشدم.

به هر سختی بود سلام دادم و به رسم زیبای کودکی، درب رو بوسیدم و قدم برداشتم و خودمو به جمع دوستان رسوندم، اصلا دوست نداشتم آقای ابول مشهدی رو دلخور کنم. چون ایشون خیلی دوس داشتن که اگه جایی میریم همه با هم باشیم. همه نشسته بودن و آقای فراهانی داشت در مورد توفیق بزرگ زیارت امیرالمؤمنین(ع) که در ماه محرم نصیبمون شده بود صحبت می کردن. روضه شروع شد و چشم ها رفت تا بالا بلند ایوان طلائی حضرت.  چشم ها که نه، دل ها پر کشید....

خوب که اشکارو ریختیم، آقای ابول مشهدی گفتن: برید زیارت و نماز و دعا. بعد نماز مغرب و عشاء هم میتونید تنهایی برگردید یا اینکه با ما من بیاید. معمولا اینجوری بود، در عین حال که علاقه داشتن دور هم باشیم، ولی یه جاهایی هم که میدونستن نیاز به تنهایی داریم میگفتن هر وقت دوس داشتین بیاین.

قدم به قدم، زیر نور طلائی غروب روز دوم محرم، داشتم به حضرت پدر نزدیک می شدم.  

ادامه دارد


--------------------------------------

پ.ن: شرح زیارت بماند برا وقتی که ان شاءالله خودتون رفتید. بقیش به روی چشم.


سفرنامه 9

سلام


فقط نگاهم به گنبد نورانی امیرالمؤمنین (ع) بود. انقد نگاه کردم که دیگه بین ساختمونا گمش کردم. یعنی اصلا دیده نمیشد.

اتوبوس بعد از کلی اینور و اونور چرخیدن و گذشتن از کلی ایست و بازرسی، جلوی هتل درّالنجف وایساد. مدیر ثابت بعثه رهبری که در نجف مستقر هستن، به استقبال مسافرا اومدن و خوش آمد گفتن. خلاصه، بعد از کلی بالا پائین کردن لیست، اتاقا مشخص شد و کلیدها تحویل داده شد و ....

بماند چه مکافاتی داشتیم برا بالا بردن وسایل. برای تحلیل بهتر مسائل این المان ها رو در نظر بگیرید: سالخورده های محترمی که با وجود پائین بودن اتاقاشون میخواستن از آسانسور استفاده کنند، جوونایی که با وجود وسایل زیاد اتاقشون طبقه اعلا علیین بود و آسانسوری که روی دربش نوشته بود ظرفیت 4 نفر. بیشتر خطر سقوط دارد!! همه اینها در کنار هم نتیجش شد معطلی چندین دقیقه ای و به هم ریختگی اعصاب ضعیف بنده.

علی ای حال، به یه طریقی خودمونو رسوندیم به طبقه 4 و اتاق 403.خسته و کوفته و مقداری گرسنه.

دوس داشتم نماز رو حرم بخونم، ولی از اونجایی که تنها مجوز تأخیر انداختن نماز، نماز جماعته و معلوم هم نبود کی همگی جمع بشن که بخوایم بریم حرم و بنده هم علاقه نداشتم روز اول تنهایی برم و به مدیر کاروان بربخوره. فلذا نماز رو تو اتاق خوندیم.

تخت کنار پنجره بود. البته تو اتاق ما همه چی کنار هم بود. لبه تخت نشستم و با یه حال غریبی بیرونو نگاه کردم. نمی دونم اسمشو چی بذارم، یه حالی بین آرامش و خلسه و از این جور چیزا ولی فراتر. از پنجره بیرونو نگاه می کردم. یه لحظه حس کردم چقد تصویری که دارم می بینم آرامش داره یا یه چیزی تو مایه های ابهت، که کم کم نگاهم سرخورد طرف گنبد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (ع). عمرا اگه فکرشو میکردم اتاقی نصیبمون بشه که از پنجرش گنبد خوشگل حضرت پیدا باشه. با شعف و هیجان زائد الوصف، خانم رو صدا زدم: بیو سی کُن از اینجا گنبد پیدان*. وقتی دید گل از گلش شکفت و به عینه دیدم خستگی سفر از چهرش رفت. تا چند دقیقه داشتیم از پنجره اون نمای زیبا رو نگاه می کردیم. چه شب ها که نظر بازی نکردیم با این تصویر دلنشین.

درب اتاق رو زدن. آقای ابول مشهدی بودن. قبل از اینکه درو باز کنم گفتن آماده شید میخوایم بریم حرم.(اینقد آدم فهمیده ای بود). ما که از خدامون بود. یه دوش با سرعت مافوق صوت گرفتیم و رفتیم لابی هتل.

همه دوستان که جمع شدن به همراه مدیر و مداح کاروان به سمت حرم حرکت کردیم. بقیه رو نمی دونم ولی من دل تو دلم نبود. آروم آروم کنار بقیه قدم بر می داشتم و به سوالای دوستان که راجع به فاصله حرم و نماز جماعتا و اینجور چیزا می پرسیدن، جواب می دادم.  

صد متر بعد از هتل، ایست بازرسی بود. بعد از اون یه بازار شروع میشد که دوطرفش تا آخر مسیر حدودا ده تا موکب بود. بین موکبا هم یکی در میون مغازه های خوراکی و لباس و از اینجور چیزا. بازارای نجف عین بازار کویتی های قم شلوغه و عین بازارهای بوشهر، سنتی. 

آخر بازار، اول بغض بود...

ادامه دارد...


----------------------------------

* بیا نگاه کن از اینجا گنبد پیداس.

سفرنامه 8

سلام


مداح موقع ورود، یه خورده برامون از شهر نجف گفتن و بعدش مداحی کردن. ولی من حتی یه کلمه اش رو نفهمیدم. یعنی اصلا حواسم تو اتوبوس نبود. چشمام اینور و اونور ماشین دودو میزد. حتی نمیدونستم کدوم طرف باید دنبال گنبد بگردم. یه بار اینور ماشینو نگاه میکردم یه بار اونور. یه بار تو چشای خانم نگاه می کردم و با چشمامون کلی حرف میزدیم. بار آخر تو چشای ابول مشهدی نگاه کردم، بی اختیار یه قطره اشک از چشام سر خورد رو گونه ام. حرف چشامو گرفت. میکروفون رو برداشت و گفت "اینجا نجفه". و باز یه قطره داغ اشک از چشمام سرازیر شد. "اینجا همونجائیه که ..... "و من باز نشنیدم چی گفت، فقط فهمیدم یه دفعه با صدای لرزون گفت "حالا سمت چپتونو نگاه کنید". صورتم بی اختیار چرخید و انگار که یه عمره جاشو بلد باشم، چشمام مستقیم رفت سمت گنبد. اولین کلمه ای که گفتم این بود: خدایا شکرت. و اشک بود که همین جور سرازیر میشد. شاید خیلیا باورشون نشه ولی مرد خیلی جاها گریه نمیکنه، یا بهتر بگم توانشو داره که گریه نکنه. یکی از جاهایی که یه مرد سعی میکنه گریه نکنه جلو همسرشه. ولی من اونجا فریاد میزدم و گریه میکرد. چون هردومون از دل همدیگه خبر داشتیم. میدونستیم یه عمره که منتظر این لحظه ایم. چطور میشه کسی که یه عمره آرزوش دیدن این لحظس، تحمل کنه و جلو اشکشو بگیره.

بازم میگم خدایا شکرت.  


الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة علی بن ابی طالب (ع)


-----------------------------------

پ.ن: شهادت امام حسن عسکری(ع)، خدمت امام زمان(عج) و شما دوستان عزیز تسلیت عرض می کنم.

سفرنامه 7

سلام


اتوبوسی که قرار بود مارو برسونه به نجف، یه تانک به تمام معنی بود که از قیافش پیدا بود حسابی هم سن و سال داره. پشت شیشه اتوبوس یه کاغذ با این نوشته زده بودن: بیارق النجف-92/8/15 - 5118- قم- ساربان گشت- حمیدرضا ابول مشهدی- شرکت شمسا. که به ترتیب، اطلاعات مربوط به اسم شرکت تاریخ ورود به عراق-شماره اتوبوس- شهر، شرکت و مدیر کاروان ما بود. 

سوار شدیم و به سمت نجف حرکت کردیم. اونجور که از دوستان شنیدیم اتوبوسای عراقی نسبت به سال های قبل بهتر شده بودن. خدائیش ما به جز گرد و خاک زیادی که تو ماشین میومد مشکلی نداشتیم. دو عدد ماشین با کلاس شاسی بلند با تمام تجهیزات نظامی اتوبوس ما رو اسکورت می کردن و گاه و بی گاه هم کنار میزدن و با ایست و بازرسی ها صحبت هایی می کردن. 

ساعت 10:25 به منطقه کوت رسیدیم. برای استراحت چند دقیقه ای و تجدید وضو و گرفتن ناهار توقف کردیم و نفسی تازه کردیم. هوا فرق چندانی با ایران نداشت. شاید هم سردتر بود. عراقی ها هم خدائیش خوش اخلاق و خونگرم بودن. چیز دیگه ای که قابل عرض باشه به نظرم نمیرسه جز ناهاری که ذیلا خدمتتون ارائه میشه.



به علت کمی وقت و شرایط امنیتی، گفتن ناهار رو توی اتوبوس نوش جان بفرمائید و ما گفتیم سمعا و طاعتا. ناهار به شدت خشک و خراشنده بود، ولی به لطف سس کچاپ و نون صمّون تونستیم از نای مبارک عبور بدیم.

کم کم به آبادی ها(آبادی که چه عرض کنم) نزدیک میشدیم و مقدار معتنا بهی عرب و دشداشه و عگال و نخل و ... می دیدیم. از اونجایی که دلمون برای خونه(بوشهر) تنگ شده بود، دیدن نخل ها تسکین خاطری بود برای ما زوج جوان تهنا. خونه ها به شدت تخریب شده و وضعیت مناسبی نداشتن، همه جا هم گل و لای بود و آب جمع شده بود که نشان از بارندگی بود. نزدیکای ظهر بود و بچه مدرسه ای ها از مدرسه بر میگشتن و یا میرفتن مدرسه. یه چیزی که خیلی توجهمو به خودش جلب کرد، طرز پوشش دختر بچه های عراقی بود که واقعا تومنی دوزار با بچه های ایرانی فرق داشتن. حدود 90 درصدشون با مانتو بلند مشکی، و روسری یا مقنعه های بلند و با حجاب مدرسه میرفتن. که این حجاب رو من کمتر بین بچه های ایرانی دیدم. انقدم این دختر کوچولوها تو این لباسا عزیز و تو دل برو میشدن که نگو. وآنگاه بود که باز ما دلمان از اینا خواست.

بگذریم.

ساعت 14:15 رسیدیم به نجف اشرف.

ادامه دارد.

--------------------------------

پ.ن: عکس اختصاصی نای نی می باشد.

پ.ن: دعای ندبه فردا صبح مسجد سهله رو از دست ندید.

سفرنامه 6

سلام


بعد از صرف صبحانه، ساعت6:30 پیاده به سمت محل استقرار اتوبوس ها حرکت کردیم. اتوبوسا کنار ایست بازرسی پارک شده بودن و از اونجا به سمت مرز حرکت می کردن. مسافرا که سوار شدن اتوبوس حرکت کرد ومدیر کاروان به همه گذرنامه ها رو دادن و گفتن بعد از مرز ازتون تحویل می گیریم. بعد از بیست دقیقه به مرز رسیدیم. یا بهتر بگم به پایانه مسافربری که از اونجا مسافرا به مرز وارد یا خارج میشدن. وااای چه غوغایی بود. سالن پر بود از مسافرای ایرانی و عراقی. که میخواستن برن یا بیان. البته کار عراقی ها رو معمولا زود راه مینداختن. بر اساس لیست به ترتیب وایسادیم تا نوبتمون بشه و گذرنامه هامون مهر بخوره. ما شماره 11 و 12 یودیم و زیاد معطل نشدیم الحمدلله.

بعد از مهر(خروج از کشور) خوردن گذرنامه ها از اونور سالن اومدیم بیرون. بعدترش از یه چیزی شبیه سوله یا تونل عبور کردیم تا رسیدیم به یه محوطه بزرگ. انقد مارو ترسونده بودن از نبود سرویس بهداشتی و آب سالم در کشور عراق، که همگی با دیدن سرویس های بهداشتی گل از گلمون شکفت.(اونقدرا هم وضع عراق بد نبود.)

وسط اون حیاط بزرگ یه چیزی شبیه پارکینگ با سقف ^ این شکلی بود و زیرشم صندلی های فلزی گذاشته بود. وسایلا رو همونجا گذاشتیم و منتظر موندیم همه رفقا جمع بشن.

چند دقیقه ای که نشسته بودم کلی مسافر رو مورد اسکن قرار دادم. مشهدی،شمالی، ترک، پیر، جوون. تنها و خونوادگی. با گویش های مختلف و فرهنگ های مختلف.با چهره های بشاش، گرفته و گاهی بغض دار. فقط به یک مقصد میرفتن. پی معشوق...

همه که جمع شدن چمدونا رو برداشتیم و از سوله ای که انتهای حیاط بود حرکت کردیم. اونور سوله، عراق بود.

و پس از لحظاتی، ما خارج بودیم....

اینجا خاک عراق بود و اولین تجربه سفر من به یه کشور خارجی. شاید درمورد عتبات و شهرهای زیارتی زیاد شنیده یا خونده بودم ولی هیچ ذهنیتی از کشور عراق نداشتم. به محض ورود به خاک عراق حس کردم که چقد اینجا غریبم و هیچ جا وطن آدم نمیشه. مخصوصا وقتی پرچم عراق رو در و دیوار می دیدم. سربازای عراقی رو با اون کلاهای کج که دیدم یاد جنگ و حزب بعث افتادم. البته این بنده خداها که هیچ کاره بودن ولی خب من کلا به پرچم عراق و لباس لجنی و کلاه کج و سبیل بدون ریش حساسم.

به هر حال، همگی به صف شدیم برای تفتیش(آغاز صدها تفتیشی که ممکنه تو سفر پیش بیاد) و بعدشم جلوی یه پنجره وایسادیم که به نوبت گذرنامه هامون مهر ورود به کشور عراق بخوره. یکی از چیزهایی که قبل از سفر به شدت عصبیم میکرد این بود که میگفتن همین مهر زدنا چندین ساعت طول میکشه و باید نصف روز معطل بشید. ولی الحمدلله برای ما مهر خروج و ورود جمعا نیم ساعت هم طول نکشید. و شاید این از توصیه آقای ابول مشهدی نشأت می گرفت که گفتن برا اینکه زود کارمون راه بیفته نفری صدتا صلوات بفرستید.

بعد از مهر خوردن گذرنامه ها به سمت پارکینگی هدایت شدیم که اتوبوس های عراقی وایساده بودن...

ادامه دارد

سفرنامه 5

سلام


حدودا یه ربع به 17 بود که رسیدیم ملایر، جایی که به عمرم ندیده بودم. خب اصلا کاری هم نداشتم که بخوام ببینم. اکثر شهرایی که من از کودکی تا حالا دیدم، تنها خصوصیتی که دارن اینه که تو مسیر بوشهر-مشهد بودن و به خاطر رسیدن به مشهد بالإجبار از اونجا عبور کردیم.

کلا غرب کشور برام یه جورایی عجیب و غریب بود.

هوا به طرز مرگ باری سرد بود، ولی خب از اونجایی که ما اصولا ارزشی برای هوای نفس قائل نیستیم، وضویی گرفتیم دبش به همراه لرز فراوان.(ریا نشه) و سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. نمیدونم کجا بود(بعدا میپرسم) اتوبوس زد کنار و ما زوج سالخورده ای رو سوار کردیم که اونا هم قرار بود از اینجا با ما همسفر بشن. پیرمرده همون اولش یه نوحه سینه زنی خوشگلی خوند که نگو. یه لهجه خیلی خوشگلم داشت.شبیه لهجه اسماعیل سریال عکاس خونه.

از این پیرمردایی بود که دوس داری لپشونو بکشی و همیشه دور و برشون باشی که باهات حرف بزنن.یادش بخیر.

چند ساعتی از اذون گذشته بود یه مسجد وایسادیم برا نماز مغرب و عشا. نه تنها من، بلکه هیچکدوم از مسافرا نفهمیدن اسم مسجد و اسم شهر چیه. فقط اینو بگم یه مسجد نقلی و تو دل برو بود که یه آشپزخونه اپن داشت و کنار اپن هم چندتا متکی گذاشته بودن و حسسابی فضای مسجدو  دلنشین کرده بودن. من کلا با مسجدایی که پاتوق نشستن و حرف زدن باشن خیلی حال می کنم.

بگذریم. خدا میدونه ساعت چند بود که رستوران زاگرس وایسادیم برا صرف شام و اندکی استراحت. شام جوجه بود به همراه مقدار کمی برنج. کلا تو این سفربرنج کم میدن. البته شاید چون 99 درصد غذاهایی که من میخورم با برنج فراوانه اینجوری فکر می کنم. به هر حال همگی دور یه میز طویل نشستیم برا خوردن شام و این اولین بار بود که ما شیوه نشستن سر میز در سفر زیارتی را دانستیم. خانما یه طرف، آقایون یه طرف. اصن چه معنی میده خانم بغل دست آقاشون بشینن شام بخورن؟ این منطق موجود بود. البته ما نیز طی سفر موافق این نظریه شدیم.

و این آغاز برقراری دیالوگ فیس تو فیس بنده بود با آقای ابول مشهدی. چرا که موقع نشستن کنار دست خودم یه صندلی براشون خالی گذاشتم که از محضرشون فیض ببرم. اولین موضوع مورد بحث ایشون بادیدن روحانی ای که بدون عبا داشت وسط رستوران بدوبدو می کرد شکل گرفت. موضوع بحث شد روحانیای بدون عبا که ایشون اونا رو به خیار تشبیه کردن. و گفتن اصن چه معنی میده روحانی بدون عبا باشه؟البته فکر نکنید ایشون با جامعه روحانیت مشکل داشتند، خیر. خودشون روحانی بودن یا بهتر بگم تحصیلات حوزوی داشتن ولی معمم نبودن. و اعتقاد داشتن یا نباید لباس بپوشی، یا اگه می پوشی مث بچه آدم....

به هرحال. بعد از شام اومدم تو هوای یخمک بیرون رستوران برای قدم زدن، که چشمم به جمال منور سماور روشن شد. آخ آخ آخ تو اون هوای سررررد منتهای الیه آرزوی ما یه لیوان چای داغ بود. که اونم خدا رسوند. بنده خودمو یه چای داغ دعوت کردم و برای همسر گرامی هم چای برداشتم.

بعد شام همه با خونواده هاشون تماس گرفتن و گفتن که کجان و باز سفارش گرفتن و باز التماس دعا جمع کردن. آخه تا چندساعت دیگه به مرز میرسیدیم و یه خورده تعرفه ها بگی نگی دستخوش تغییر می شد. ما نیز از اونجایی که اول زندگیمونه و کلی راه مونده پیش رومون، فقط پیامک میزدیم.

ساعت 2:15 رسیدیم مهران و مارو بردن یه خونه معمولی(هتل نبود). یه حیاط داشت و دوتا اتاق بزرگ. آقایون چپیدن تو یه اتاق و خانما هم تو یه اتاق دیگه. خدائیش اینجا دیگه نمیشد جوردیگه ای برخورد کرد. اولش اتاق به نظر بزرگ میومد ولی وقتی همه اومدیم داخل دیدیم اتفاقا خیلی هم بزرگ نیست. هر نفر یه دونه بالشت و ملحفه و پتو برداشت و یه گوشه جای گزید. من هم سریعا یه دونه پریز برا شارژ کردن موبایل و باطری دوربین پیدا کردم و همونجا هم بالشتمو انداختمو ملحفه رو کشیدم سرم. بعد از چند دقیقه سرمو از زیر ملحفه آوردم بالا دیدم عجب صحنه دراماتیکی شده. همه آقایونی که تا دیشب، رو تخت چند نفره و تشک قطور و پتوی گلبافت غلط میزدن، همچی عین مدادرنگی کنار همدیگه به صف خوابیدن که نگو. به جون هفتا بچه هام حتی نمیتونستیم غلط-غلت-قلط-قلت بزنیم. یعنی همونجور که خوابیده بودیم باید تاصبح به همون حالت میموندیم.

البته انقد تودلم ولوله بود که خوابم نبرد. حس عجیبی داشتم. استرس، خوشحالی، تعجب و کلی احساس مربوط و نامربوط دیگه که نذاشت تا صبح پلک رو هم بذارم.

آقای ابول مشهدی که از وقتی رسیدیم تا خود اذون صبح یه جا بند نشد و همش اینور و اونور بود. بنده خدا داشت صبحونه آماده میکرد و من چقد دلم سوخت که نتونستم از بین اون همه مسافرِ خوابِ بی اعصاب خودمو بهش برسونم برا کمک. آخه ترسیدم در راه رسیدن به ثواب، کباب بشم و شکم چندین نفر رو مورد عنایت لگد قرار بدم.

لذا حرص خوردیم تا خود صبح.

دم دمای اذون یه بارون خوشگلی شروع به باریدن کرد که حسابی دل مارو برد. جمعیت خفته نیز باصدای قطره های بارون بیدار شدن و پتوها رو جمع کردن. و البته عده قلیلی هنوز تو نخ سفر نبودن و انتظار داشتن تا ساعت 10 صبح بقیه صبر کنن تا کسری خوابشون جبران بشه.

بعد از نماز صبح، یه صبحونه مشتی زدیم و فرصتی شد تا با بقیه مسافرا دیالوگ برقرار کنیم و از اوضاع زندگی دوستان مطلع بشیم. بازم میگم باوجود تفاوت های بی شمار همه مسافرا با همدیگه، نکته اشتراکی داشتن که با بردن اسم آقا بغض میکردن، و چقد شیرین بود صبحونه ای که دور سفره اش همه از حسین(ع) بگن.


ادامه دارد.


سفرنامه 4

سلام


معمولا تو سفر، خونواده ها میخوان صندلیشون کنار هم باشه و من هم اصولا آدمی نیستم که زیر بار خفت عوض کردن صندلی برم. خانواده ای که قبلا ذکرشون گذشت نیز قصد داشتن کنار هم باشن و من تو دلم خدا خدا می کردم که طرف ما نیان که من شرمندشون بشم. البته اگه سفر دیگه ای بود راحت میگفتم نه بلند نمیشم، ولی این مسافرا و این سفر یه جورایی محترم و عزیز بودن و من نمیخواستم اول سفر کاری کنم که کسی ازم دلگیر بشه.

الحمدلله سمت ما نیومدن و صندلی های جلو ما نشستن. 

بعد از حرکت اتوبوس، آقای ابول مشهدی (یا ابوالمشهدی) مدیر کاروان که بسیاااار انسان محترم، تو دل برو، و با حالی بودن شروع کردن در مورد سفر نکاتی رو یادآوری کردن. البته با اون لهجه عربی خیلی دلنشین که اول کاری دل همه ما رو بردن. از "سفر اولی ها" هم التماس دعای ویژه داشتن و تک تک از همه پرسیدن که کیا سفر اولشونه و خدائیش در طول سفر هم خیلی حواسشون به ماها بود.

بعد از ایشون مداح محترم و خوش نفس کاروان، آقای فراهانی روضه خوندن و بعدشم سینه زنی. اونم چه سینه زنی. با هربار سینه زدن همینجور گوله گوله اشک بود که می ریخت. این سفر نه دل نازک میشناسه نه بی احساس. نه خجالتی میشناسه نه پررو. رااااحت میتونستی به صندلیت تکیه بدی و گریه کنی. به یاد التماس دعاها، به یاد همه کسایی که با بغض بهت گفتن خوش به سعادتت برا ما هم دعا کن. به یاد شبای قدر، به یاد سحرای ماه رمضان، به یاد دعاهای بعد روضه و به یاد سجده های زیارت عاشورا....

و یاد مادر که جزء لا ینفک اینجور لحظه هاست.

حتی یه لحظه، نه قبل و نه بعد از این سفر به این فکر نکردم که خدایا من چی کار کردم که لایق شدم؟ چون خودمم میدونستم و میدونم به هیچ نحوی نمیشه آدم به خودی خود همچین برکتی نصیبش بشه.

اول محرم زائر حسین(ع) شدن، یعنی یه دنیا برکت که هنوز تو شوکشم.

ادامه دارد


----------------------------------

پ.ن: هر کاری میکنم احساساتی نشم، نمیشه.

سفرنامه 3

سلام


کم کم لیدیز اند جنتلمن جمع شدن و چون ما تو جلسه توجیهی توفیق حضور داشتیم همسفرا  رو میشناختیم.

با تأخیری که جزء لا ینفک سفرهای ایرانی هاست، حدودا یه ربع به 14 همه مسافرا سوار شدن به جز بعضی ها که از همون اول سفر پیدا بود تومنی دوزار با ما فرق داشتن.(بعدا مفصل عرض می کنم) اونا هم بعد از دقایقی سوار شدن و با سلام و صلوات راهی شدیم.

از اونجایی که من آدم به شدت احساسی هستم و ته تاغاری، موقع حرکت دلم گرفت. آخه همه مسافرا با اعوان و انصار اومده بودن و موقع خداحافظی کلی ماچ و بغل رد و بدل شد و ما نیز دلمان می خواست. البته از اونجایی که مرد هیچوقت گریه نمیکنه بغضمان را فروخوردیم.

با یه نگاه کل مسافرای اتوبوس رو اسکن کردم و راجع به همشون تک تک فکر کردم. (در آن واحد).

همسفرا سه گروه بودن. یک: اونایی که خیلی پولدارن و تفننی هر سال میرن کربلا. دو: اونایی که هر سال میرن ولی هر سال انگار بار اولشونه. سه: اونایی که بار اوله میرن کربلا.

همسفرا از حیث دیگر به سه گروه تقسیم میشدن. یک: متأهل تنها. دو: زوج جوان. سه: خونواده.

پنج تا متأهل داشتیم که هر پنج تاشون مجرد بودن. یعنی بدون خانماشون اومده بودن. من که اصلا حال نمیکنم سفر زیارتی بدون خانمم برم(ته جوونمردی و اند از خودگذشتگی)

سه تا زوج جوان. که یکیشون حتی یه سال هم از ازدواجشون نگذشته بود.

و دوخونواده که هر دوشون ترک بودن. یکیشون از لو آخر فامیلیش قابل تشخیص بود و دیگری از لهجشون.

دل تو دلمون نبود. این سفر یه اتفاق بزرگ تو زندگی ما بود که هیچوقت فکرشو نمیکردیم برامون پیش بیاد. دقیقا مث زیارت مشهدی که با هم رفتیم.اولین زیارت با هم و تا این لحظه آخرین زیارت.

ادامه دارد


--------------------------------

پ.ن: بدجور نوشتن این خاطرات حالمو دگرگون میکنه. اگه از لحاظ املائی یا انشائی مشکلی داشت بر ما خورده نگیرید.

سفرنامه 2

سلام


(کلی از سفرنامه دچار ممیزی شد. مخصوصا بخش نظام وظیفه و گذرنامه.بماند تا مجالی دیگر.) 

سه روز قبل از سفر، ازدفتر زیارتی تماس گرفتن که فردا ساعت 3 بیاین فلان آدرس برای جلسه توجیهی. ما نیز اطاعت امر کردیم و فرداش با خانم از خونه حرکت کردیم،خانم چون حوصله این جلسات رو نداره و اصولا تره خورد نمیکنه برا جلسه هایی که فقط توش حرف میزنن، رفت حرم و گفت هرچی گفتن به منم بگو. ما هم هر کاری کردیم بترسونیمش که اگه نیای ممکنه اسمتو خط بزنن و ازاینجور حرفا، هیچگونه تأثیری نداشت.

به هر حال من رفتم جلسه و خانم هم رفتن زیارت. به مسجد که رسیدم حدودا 10 نفر مرد و زن نشسته بودن، ما نیز گوشه ای برای جلوس انتخاب کردیم و نشستیم. آدما خیلی با هم فرق داشتن و تنها نکته مشترکشون این بود که عاشق بودن. پیر و جوون و باریش و بی ریش و باکلاس و بی کلاس همه انگار با هم یه نسبتی داشتن. همه یه احساس خوبی نسبت به هم داشتیم. هنوز هیچی نشده عاشق عاشقا شده بودیم.کم کم از میمنه و میسره اومدن و جمعیت به 100 نفر که رسید جلسه آغاز شد و قرآن خوندن و حرف زدن و ما برگشتیم خونه.(انتظار ندارید حرفاشونم بگم که)

وقتی برگشتم انقد مجمل و خلاصه برا خانم تعریف کردم که واقعا حس کنه با نیومدنش ضرر کرده.(همچین شوهر خبیثی هستم). البته همونطور که اطلاع دارید آقایون توان مقابله با قدرت حرف کشی خانم ها رو ندارن.

پس از زحمت ها و سختی های فراوان، که البته در این راه بسی سهل و شیرین می نمود. روز اول محرم الحرام یعنی 14 آبان، شد آغاز شیرین ترین سفر عمرم.

تو جلسه گفته بودن رأس ساعت 12:30 ترمینال باشید. برا همین قبل اذان چمدونا رو بستیم و از همسایگان خداحافظی کردیم و حلالیت طلبیدیم و التماس دعاها رو جمع کردیم، تاکسی گرفتیم به مقصد حرم. چمدونا رو گذاشتیم امانات و رفتیم برای زیارت، نماز و اذن گرفتن از بی بی. واقعا حس اون لحظه....

بعد از نماز چمدونا رو برداشتیم و قدم زنان از کنار حرم فاطمه معصومه(س) با دلی مملو از شوق کربلا رفتیم سمت تاکسی های کنار حرم که بریم ترمینال. دو تا مسافر می خواست که با رسیدن ما تکمیل شد. اون آقا و خانمی هم که سوار بودن اتفاقا مسافر کربلا بودن. ساعت 12:45 رسیدیم ترمینال. هیچکدوم از دوستان هنوز نیومده بودن. و ما مفهوم رأس ساعت رو فهمیدیم.

ادامه دارد. ان شاءالله


------------------------

پ.ن: اگه زیاد کشش میدم یا زیاد خلاصه می نویسم تذکر بدید. آخه خیلی سخته نوشتن از سفری که لحظه به لحظه اش حرف برا گفتن داره.

سفرنامه 1

سلام

از بس دوستان تازه برگشته این روزا از سفر و همسفر و مسافر و اینجور چیزا گفتن و دل مارو ریش ریش کردن، لذا ما طی یک اقدام انقلابی برآن شدیم که سفرنامه عتبات خودمون رو به طبع نگارش برسانیم.

تا اولا از جمعیت نسوان عقب نمونیم، دوما اعلام کنیم که ما نیز بلدیم. بله.

از همینجا اعلام می کنم به اندازه کافی اسباب دلتنگی و اینا برامون جوره و دم به دقیقه بغض می کنیم، فلذا در این سفرنامه سعی می کنیم از بار غمناکی و عشقولانه سفر بکاهیم و به جنبه آموزنده قضیه بپردازیم.

و از اونجایی که هر چی عکس داشتیم قبلا گذاشتیم، پس این سفرنامه اصولا بخش تصویری نداره و بیشتر با شیوه نگارش تصویر سازی می کنیم. همین

سفرنامه:

از اول اولش میگم که اسم من تحت الشعاع اسم داداشم انتخاب شد. یعنی به این دلیل که ایشون عبدالحسن بودن و داداش بزرگه، من چون داداش کوچیکه بودم پس باید می شدم عبدالحسین(و به این نام افتخار می کنم).

از همون بچگی اسممو دوس داشتم و ارتباط عجیبی باهاش برقرار می کردم. ولی چون تلفظ کلمه عبدالحسین برای دوستان و آشنایان بسی دشوار بود، مارو حسین صدا میزدن و این نیز مزید امتنان بود.

ما بزرگ تر شدیم و این اسم زیبا همچنان دل ما را میبرد و ما روز به روز بیشتر دوستش میداشتیم.

اصلا دلمون غنج میرفت وقتی تو جلسات میگفتن امیری حسین و نعم الأمیر. خب میدونستیم که با ما نیستن ولی همین که هم نام بودیم یک حس خوبی داشت که نگو. مادرم نیز ایام محرم انگار مارو جور دیگری دوس داشت. خلاصه اسم ما عجین شد با محرم و روضه و کربلا...

همیشه کربلا یه جای دور بود که آخر روضه ها دعا میکردم امام حسین (ع) بطلبه برم اونحا. از اونجایی که من از یک سالگی هر سال به همراه خونواده می رفتم مشهد، با مفهوم زیارت و حرم و ضریح به خوبی آشنا بودم. نه مثل بعضیا که فرق ضریح و گنبد رو نمیدونن. خدائیش ضایع نیس یه بچه مسلمون به گنبد بگه ضریح؟ هست دیگه.

همیشه زیارت کربلا برام آرزو بود. خونواده ما از لحاظ اقتصادی یه خونواده متوسط رو به پائین بود و دورتر از مشهد تو مخیله مون نمی گنجید.

تاااااااا

بزرگ شدیم و متأهل شدیم و زیارت بدون سرپرستی دیگران قسمت شد. حدودا سه ماه بعد از عقد، یه هدیه مشتی نصیبمون شد. زیارت مشهد اونم با بهترین شرایط، عین زیارت کربلا.

بماند چجوری، ولی آقا طلبید و کربلا نصیبمون شد.

ادامه دارد.